رمان تمنای وجودم7


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 35
بازدید کل : 3955
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[14,0];
رمان تمنای وجودم7
جمعه 25 دی 1394 ساعت 13:45 | بازدید : 102 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )
سلام کردم و در و پشت سرم بستم.مهندس رضایی و نیما فقط جواب سلامم رو دادن و دوباره ساکت شدن.قدم برداشتم و به طرف اونها رفتم . صدای پاشنه های کفشم چنان توی اتاق پیچید که همه سر بلند کردن و به طرف من نگاه کردم . 
ای خدا بگم چکارت کنه مستانه .این همه کفش اسپرت داری تو ،اد باید همین کفش پاشنه بلند ها رو بپوشی .
انقدر معذب بودم که برای خفه کردن صدای کفشهام سریع روی اولین مبل کنار نیما نشستم که نگاهم افتاد به امیر که روبروی ما نشسته بود.سریع از من رو برگردند و رو به مهندس رضایی گفت:
به هر صورت من شرمندم.من تا همین ساعت پیش بخاطر مادر بزرگم بیمارستان بودم .فکر میکردم شب قبل میرم خونه و میتونم رو اون ۲ تا نقشه کار کنم اما متاسفانه نشد......خیلی شرمندم .
بعد به مبلش تکیه داد و به من و نیما نگاه کرد .
نیما گفت:حالا چی میشه ؟
-امروز باید قبل از ۱۲ نقشه ها رو به شهرداری میبردم .کلی با مهندس رفعتی حرف زدم که اینبار هم خودش کار نظارت نقشه رو داشته باشه و تا شنبه صبح تحویلم بده .با این که خیلی کار داشت اما با هزار منت قبول کرد ...اما حالا ...نمیدونم...فکر میکنم یه معذرت خواهی هم به اون بدهکار شدم....
بلند شد و گفت:میرم به مهندس رفعتی بگم قرار رو کنسل کنه .
خداجون دمت گرم......شرمنده ببخشید ،منظورم اینه که خیلی در درگاه عنایاتات مخلصیم...
قبل از این که امیر به در برسه گفتم:لازم به کنسل کردن قرارتون نیست.
برگشت سر جاش نشست و گفت:خانوم صداقت ،من امروز اصلا حوصله ندارم .توروخدا سر به سرم نگذارد .
نیما:امیر ،چته تو؟
امیر با یه دستش رو صورتش کشید و به مبل تکیه داد و گفت: معذرت میخوام .
اما نگاهش به میز بود .انگار از میز معذرت میخواست.
نقشه ها رو روی میز گذاشتم و گفتم: من اون نقشه ها رو هم تموم کردم .
سرش رو بلند کرد .هر ۳ تاشون با هم گفتن :کدوم نقشه ها 
-همون نقشه های که مهندس راد منش نتونستن انجام بدن.
بعد رو به امیر گفتم :البته طرحش ،با اون طرحی که شما در نظر داشتید فرق میکنه .اماخب حداقل بد قول نمیشید و میتونید به قرارتون با مهندس رفعتی برسید.
یعنی این ۳ تا با دیدن نقشه ها انگار یکی از عجایب هفتگانه رو دیدن ها.
بلند شدم و به طرف در رفتم.اما این دفه از صدای پاشنه کفشم که تو اتاق میپیچید چنان لذت بردم که طعم پیروزی رو دو چندان کرد.
شیوا:چیه کبکت خروس میخونه 
-خروس نه بلبل میخونه 
بعد دستهام رو روی میزش گذاشتم و گفتم :باز من به این پسر خالت پیروز شدم.
-دوباره چی شده 
دستم رو به تو هم قفل کردم و گفتم:دیروز .جناب آقای مهندس راد منش طوری جلوی دیگران حرف زد که انگار من یه دست و پاچلفتی هستم
-مگه غیر از اینه 
-شیوا خانوم جهت اطلاع شما باید بگم که همین دست و پا چلفتی،کاری کرد آقا ی از خود راضی قرارش رو کنسل نکنه و بخاطر اون دوتا نقشه که انجام نداده بود خسارت نپردازه.
-یعنی چی؟
-یعنی این که بنده تا ساعت ۴ صبح جور آقا رو میکشیدم .
-جون من .یعنی تو کار اون هم انجام دادی 
-بله دیگه .اما تو هم چشم و رو نداری .جون به جونت کنن فامیل همونی دیگه 
شیوا بلند شد و اومد طرف من .در حالی که بالا پایین میپرد ،هی میگفت عاشقتم بخدا ,عاشقتم 
با صدای خنده ای که از پشت سرمون میومد از بغلم اومد بیرون .هر دومون به عقب چرخیدیم .امیر و نیما ،مهندس رضایی هنوز هم میخندیدن .شیوا خجالت زده سرش رو انداخت پایین.
مهندس رضایی گفت :آفرین .کارتون مثل دفه قبل هیچ نقصی نداشت 
شیوا رو به امیر گفت:امیر خیلی خوشحالم .باید جشن بگیریم 
با تعجب گفتم:جشن برای چی؟
جا ی اون امیر با یه لبخند جواب داد:برای این که این کار شما ،موجب شد آبروی شرکت خریده بشه .
نه بابا ،این خودشه .چه خوشگل مهربون میشه .............
گفتم: من وظیفه ام رو انجام دادم .کار مهمی نکردم 
حالا وظیفه ام نبودا ،اما کلاس امدم براشون 
نیما :شما شکسته نفسی میکنید .خودتون میدونید ،اگه این کار رو نمیکردید ما بد قول میشدیم و ممکن بود خیلی از شرکتهای دیگه هم متوجه این موضوع بشن و به ما دیگه سفارشی ندن 
شیوا گفت: این درسی میشه که دیگه حواستون به قولهای که میدین باشه .
امیر گفت:ما به این شرکت برای ۳ ماه پیش قرار داد داشتیم ،اما وقتی من تماس گرفتم ،گفتن که یه نفر از شرکت زنگ زده و قرار داد رو جلو تر انداخته .اما کی این کار رو کرده بوده ما خودمون هم موندیم 
گفتم:یعنی خانوم سرحدی این کار رو کرده 
-نه ،ایشون نمیتونستن این کار رو بکنن ،اما اونطور که اونها گفتن ،یکی از مهندسین همین شرکت که به پرونده ها هم دسترسی داشته این کار رو کرده .
گفتم :موضوع داره پلیسی میشه 
یه لبخند زد که نزدیک بود پس بیوفتم .خب شد مهندس رضایی ادامه حرف رو گرفت وگرنه من اون و سط غش کرده بودم . باز رفتم تو عالم هپروت .باز هرچی انها حرف میزدن من نمیشنیدم .
خاک بر اون فرق سرت مستانه که اینقدر بی جنبه ای .جمع کن خودتو .مگه تاحالا کسی بهت لبخند نزده که که اینجوری وا رفتی .
از جمع کناره گرفتم و رفتم آشپز خونه .انقدر اونجا وایسادم تا مطمئن شدم همه رفتن سر کارشون
.................................................. ...............................................
خسته و کوفته به صندلیم تکیه دادم.خانوم نیکویی گفت:عزیزم ممنون که بهم کمک کردی .دیگه بقیه اش رو فردا تموم میکنم .
-پس اگه کاری ندارید من برم .
-نه عزیزم میتونی بری .من هم الان دیگه جمع میکنم میرم 
از اتاق خانوم نیکویی امدم بیرون و رفتم روی یه صندلی کنار میز شیوا نشستم.به ساعت نگاه کردم ساعت ۴ بود 
گفتم:امیر هنوز از شهرداری نیومده 
-همین یه ساعت پیش اومد .تاییدیه نقشه رو هم گرفت 
- پس موضوع حل شد .نیما کجاس؟
-تو اتاق مهندس وحدت .رفت ازش بپرسه در رابطه به موضوع اون شرکت چیزی میدونه یا نه .
-کدوم شرکت 
-همین شرکتی که نقشه هاش رو تا شنبه میخواد دیگه.
-آهان...
با بسته شدن در اتاق مهندس وحدت نگاهمون به اون سمت کشیده شد 
نیما با لبخند کنارمون اومد و گفت:خسته نباشد 
-شما هم همینطور 
-ممنون ...هر چند امروز اصلا خسته نیستم .به جاش امیر حسابی خسته شده 
-خب چرا ایشون منزل نمیرن 
سرش رو تکون داد و گفت:همیشه همینطوریه لجباز و یه دنده .از موقعی که از شهرداری برگشته مدام بهش گفتم بره خونه اما گوشش بدهکار نیست .میگه وقتی امدم تا آخرش هستم .حتی اگه از خستگی بیهوش بشم بیوفتم روی میز کار 
-چه بامزه 
هردوشون یه نگاه بهم انداختن و زدن زیر خنده 
آخه دختر خل و چل .این کجاش بامزه اس که این حرف رو زدی 
امیر لبخند به لب اومد و گفت:چی این قدر بامزه بوده ،که شما رو اینطوری به خنده انداخته .
شیوا و نیما که هنوز میخندیدن با هم گفتن:همین کلمه بامزه 
حالا این اینقدر هم بامزه نبودا ،حالا اینها به چی میخندیدن ،خدا عالمه 
من هم دیدم اینها ول کن نیستن ،برای عوض بحث کردن رو با امیر گفتم:راستی حال مادربزرگتون چطوره؟
-امروز ظهر از اتاق c .c .u اوردنش بیرون .ظاهرا خطر رفع شده .
-خب خدا رو شکر 
شیوا:امیر حالا که همه کارها درست شده خب برو خونه دیگه .خستگی از چهرت میباره.
-تا حالا که وایسادم ،یه ساعت دیگه هم صبر میکنم همه با هم بریم...در ضمن من اصلا نمیتونم رانندگی کنم ....نیما تو باید زحمتش رو بکشی ،چون ممکنه وسط راه خوابم ببره 
نیما:غیر از این بود سوار ماشینت نمیشدم ،هنوز خیلی آرزو دارم که براورده نشده.
زدیم زیر خنده
موقع رفتن شیوا خواست همراه انها برم قبول نکردم .همون یه دفه برای هفت پشتم بس بود.
نیما گفت:بخدا رانندگی من اینقدر ها هم بد نیست 
-خواهش میکنم.قصد جسارت نداشتم .ترجیح میدم مثل همیشه مزاحم نشم 
امیر گفت:مزاحم نیستید.بخاطر قدردانی هم که شده قبول کنید
احتمالا این از کم خوابی اینطوری شده.....ای کاش همیشه کم خواب بشه نفهمه چه مهربون شده .
همینطور که توسط شیوا کشیده میشدم ،گفتم :شیوا روسریم افتاد .صبر کن اونها که در نمیرن.
-بدو مستانه ،نیما میخواد رانندگی کنه 
-ندید بدید ،آپولو که نمیخواد هوا کنه 
-بدومستانه اینقدر حرف نزن .
نیما و امیر جلوی ماشین ایستاده بودن و حرف میزدن.
شیوا :ما امدیم 
امیر در عقب رو باز کرد .اول شیوا سوار شد و بعد من .نیما هم پشت فرمون نشست .امیر به محض این که سوار شد سرش رو به ماشین تکیه داد و چشمهاش رو بست.از آینه بغل ماشین اون رو به خوبی میدیدم .از اینکه چشمهاش بسته بود و من میتونستم بدون هیچ دغدغه ای نگاهش کنم ،لبخند رضایت رو لبهام نقش بست .
با صدای نیما نگاهم رو به آینه جلو انداختم
نیما: خانوم صداقت ،اول شیوا خانوم رو باید برسونم ،چون منزل ایشون سرراهه ،اشکالی که نداره
اشکال که خیلی داره ،فقط کافیه مادرم من رو تو ماشین با ۲ تا پسر ببینه ،اونوقت خانوم صداقت بی خانوم صداقت .
گفتم:راستش من همون نزدیکیها کار دارم همونجا پیاده میشم 
-هر طور راحتید .
ناخودآگاه نگاهم دوباره به اینه بغل افتاد .بدون انتظارم امیر داشت نگاهم میکرد ،که دوباره آروم چشمهاش رو بست 
خون به صورتم هجوم آورد .داغ شده بودم ،از این که امیر رو متوجه خودم دیدم یه حالتی به من دست داد.یه حال خوب .
انگار نه انگار همین صبحی از حرصم بد و بیراه بهش گفته بودم .
تا لحظه آخر جرات نکردم به آینه نگاه کنم ،هر چند فکر کنم اون هم ،به خواب رفته بود .
روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم .
نگاه کردنش ،حرف زدنش ،کنایه هاش ،اخم کردنش ،همه و همه از نظرم میگذشت .به پهلو خوابیدم .چرا باید همش اون در نظرم باشه ؟
اه ه ه ،این شب جمعه هم ول کن ما نیست .....میگم مستانه ،نکنه عاشق شدی !. ......هیچ کس هم نه اون . خوش اخلاق تر از اون نبود ...بگیر بخواب بابا ،عاشقی چه کشکیه .
پتو رو کشیدم رو خودم سعی کردم بخوابم 
فردا جمعه باید یه سر به شیرین بزنم 
صبح که پا شدم هستی گفت:آجی،میشه من امروز بیام دنبالت با هم بریم خرید 
-خرید چی ؟
-میخوام یه لباس بخرم .مامان گفت با تو برم .
-باشه ،
آدرس رو میدی 
-بنویس 
اوه،اوه اوه اوه،چه هوا سرد شده 
ژاکتم رو پیچیدم دور خودم و به راهم ادامه دادم.دیگه کمتر برگی تو خیابون بود .چشمهام رو بستم و به صدای باد گوش دادم .اما مگه این صدای بوق ماشینها میذاشتن.این هم از آلودگی صوتی. 
وقتی به شرکت رسیدم .هنوز کسی نیومده بود و در بسته بود .آخه از دیشب صد بار از خواب پاشدم و از دم سحری دیگه خوابم نبرد من هم نمازم و با ۱۰۰ تا صلوات خوندم و دیگه نخوابیدم و زود زدم بیرون.
به طرف پنجره بزرگی که توی راهرو بود رفتم و از اون بالا به پایین نگاه کردم.از اون بالا همه چی کوچولو بود .ماشین ها مثل ماشینک های پسر بچه ها بودن .
مثل بچه ها به خودم گفتم :یعنی خدا هم مارو اینقدر کوچیک میبینه ،یعنی حوصلش سر نمیره 
زبونم و گاز گرفتم و بلند گفتم:استغفرا لله .
صدای آشنایی گفت:کفر شنیدید یا کفر دیدید ؟
برگشتم.امیر جلوی در شرکت ایستاده بود .سلام کردم
آروم سرش رو تکون داد و گفت:سلام.......نگفتید ؟
-چیو ؟
-این که چرا اونطور بلند طلب مغفرت میکردید .
-بعضی وقتها این کار لازمه .مگه شما هیچ وقت طلب مغفرت نکردید .
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:چرا.اما نه همچین بلند 
باز این دیشب خوب خوابیده .نیومده ایراد گرفتنش شروع شد .
برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:آقا نیما کجاس ؟
در حالیکه در شرکت رو باز میکرد با کنایه گفت:نگرانش شدید ؟
این حرف مثل یه آب یخ بود که رو سرم بریزه.آخه خودم هم یه طوریم میشد ...نمیدونم چرا از شیوا ازش نپرسیدم .
برای این که حرفم رو ماست مالی کنم گفتم :آخه نه این که همیشه با شما میومد برای همین پرسیدم.
امیر در رو باز کرد و وارد شد و در حالی که یکی یکی چراغ ها رو روشن میکرد گفت:شیوا گفت ، تا ساعت ۲ خودش رو میرسونه 
بعد هم رفت تو اتاقش .
شونه هم رو بالا انداختم و پشت میزم نشستم .
نمیدونم چرا از این مهندس وحدت زیاد خوشم نمیومد .سنا حدود پنجاه ،پنجاه و پنج میخورد ،اما بر عکس مهندس رضایی نگاهش پدرانه نبود .هر دفه هم با یه بهانه ای میومد و سر صحبت رو باز میکرد .من هم دیدم این ولکن نیست ،بلند شدم رفتم آشپزخونه .کتری رو پر از آب کردم وهمونجا وایسادم .
داشتم تو فنجان های که توی سینی گذاشته بودم چایی میریختم که متوجه شخصی شدم .برگشتم دیدم امیر تو چارچوب در ایستاده .با اون حالتی که اون نگاه میکرد فهمیدم ،باید خودم و برای یه کل کل حسابی آماده کنم .
برگشتم و با یه حالت بی تفاوتی گفتم :چایی میخورد براتون بریزم مهندس 
و مشغول چایی ریختن شدم .جوابی نشنیدم .فکر کردم رفته .برگشتم دیدم هنوز انجا وایساده .
خدا رو شکر کر هم شده 
قوری رو روی کتری گذاشتم و سینی رو برداشتم .در حالی که دستش رو توی جیبش میکرد گفت:امروز قرار شده شما منشی باشید یا آبدارچی؟
خیلی بهم برخورد .با صدای عصبانی گفتم:بله؟
-میشه امروز فقط نقش یه منشی رو داشته باشید 
اونقدر عصبانی بودم که دلم میخواست اون سینی رو پرت کنم به طرفش ،تا اونجاش هم بسوزه.....
از عصبانیت دستهام میلرزید و این کاملا از برخورد فنجانها که به هم میخورد مشخص بود .سینی رو محکم روی کابینت کوبیدم.طوریکه چند تا از فنجانها برگشت توی سینی.
نمیدونم چرا دهنم قفل شده بود و هیچ جوابی نمیتونستم بدم.
امیر با همون لحن گفت:ناراحت شدید ؟قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم .
با غیظ به طرفش نگاه کردم و گفتم :اما این کار رو کردید.اگه یه نفر به خودتون این حرف رو میزد ناراحت نمیشدید.
-نه چرا باید ناراحت بشم .
میدونستم هر حرفی بزنم یه جوابی تو آستینش داره .تقصیر خودم بود .
قصد خارج شدن از آشپزخونه رو کردم اما اون هنوز همونجا وایساده بود .
با حرص بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: اجازه میدید؟
با کمی مکث گفت:از این که باعث ناراحتیتون شدم معذرت میخوام
من که این سینی رو کوبیدم به کابینت پس چرا این گیج میزنه 
شونه اش رو انداخت بالا و گفت:فکر نمیکردم تا این حد ناراحت بشید ....فقط یه شوخی بود
نگاهش انقدر آرومم کرد که انگار هیچ وقت عصبانی نبودم.
گفت: بخشیدید؟
گفتم :اگه اجازه بدید رد بشم ،بله .
از جلوی در کنار رفت و گفت:بفرمایید 
رفتم پشت میزم نشستم و سعی کردم اون لبخندی رو که رو لبم جا خوش کرده بود رو جمع کنم .اون هم رفت تو آشپز خونه .
دوباره بد جنس شدم.
حالا خودت اونها رو بشور تا جونت در بیاد .پسره مزخرف .....
داشتم با خودکار روی میزم بازی میکردم و اون رو هی توی دستم تکون میدادم .
حالا کو تا ساعت ۲.میگم نکنه این شیوا ی مارمولک با نیما قرار داشته که از دو تاشون خبری نیست؟!.....مستانه منحرف شدی....شیوا اهل این برنامه ها نیست ....بچسب به کارت.
یه دفه خودکار از دستم افتاد زیر میز .هر چی با پاهام سعی کردم اون رو به طرف خودم بکشم نتونستم .خم شدم و خودکار رو از روی زمین برداشتم ،اما وقتی خواستم بلند بشم سرم محکم به میز خورد .در حالی که سرم رو میمالیدم از زیر میز امدم بیرون که دیدم امیر سینی به دست جلوی میزم ایستاده .یه چایی گذاشت رو میزم .
با تعجب گفتم :این چیه ؟!
-چایی .مگه معلوم نیست .
-چرا .اما شما چرا چایی آوردید ؟!
-ایرادی داره 
لبخند زدم و گفتم :ایرادی که نداره .اما شما اگر من رو اونطور ناراحت نمیکردید ،حالا مجبور نبودید خودتون چایی بریزید .
در حالیکه قندون رو جلوم میگرفت گفت:مثل این که شما وقتی میبخشد ولی فراموش نمیکنید.
 
در حالیکه قند بر میداشتم گفتم:منظورم این نبود .
قندون رو توی سینی گذاشت و در حالیکه به سمت اتاق بقیه میرفت گفت:اما اینطور به نظر میرسید.
بعد از چند لحظه با سینی و یه فنجان چایی به اتاق خودش رفت.
فنجان چایی رو به طرف صورتم نزدیک کردم و اون رو استشمام کردم.
عجب بوی داره .چه رنگی.معلومه کار بلده .اگه دختر میشد و من پسر, شاید به خواستگاریش میرفتم.
در باز شد و نیما اومد تو 
-سلام 
-سلام ،عجب هوای سردی شده .یه چایی تو این هوا میچسبه 
از جام بلند شدم و گفتم :من براتون میارم 
-اصلا منظورم به شما نبود 
لبخند زدم و گفتم میدونم.
نیما به سمت اتاق امیر رفت و گفت:راستی شما امروز بجای شیوا خانوم کار میکنید 
همونطور که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:فقط تا ساعت ۲.
با فنجان چایی به اتاق امیر رفتم .نیما روی یکی از مبلها نشسته بود و امیر هم کنار پنجره ایستاده بود .چای فنجان رو به نیما دادم و گفتم:بفرمایید 
نیما:ممنون .این چایی خیلی میچسبه 
امیر :حتما همینطوره 
و بعد به سمت پنجره چرخید 
نیما:امیر هوا خیلی سرد شده ،این دفه من رو بدون ماشین جایی نفرست 
به فنجان خالی امیر نگاه کردم و گفتم:شما باز هم چایی میخورید براتون بیارم 
بدون اینکه برگرده فقط سرش رو تکون داد.
فنجان امیر رو که خالی شده بود از رومیز برداشتم و به آشپز خونه بردم .
آقا زورش میاد یه تشکر کنه .تا همین چند دقیقه پیش مهربون شده بود .فکر کنم این هم یه قرصی چیزی میخوره که بعد از هر چند دقیقه اثرش از بین میره .طفلک جوون به این خوش قد و بالایی ،حیف نیست......
به فنجان امیر که توی دستم بود نگاه کردم .انگشتم رو روی لبه فنجان کشیدم .انگار فنجان جادو کرد ,آروم شدم ،حالا خب شد یه قول چراغ ازش نیومد بیرون.
با تبسم زمزمه کردم :بد اخلاق 
شیوا با چهره خسته وارد شرکت شد .
-سلام ببخشید دیر شد ترافیک بود 
-سلام عیب نداره ...خسته ای ؟
-دارم هلاک میشم .هم از خستگی هم از گرسنگی 
-چرا ناهار نخوردی 
-گفتم زود بیام ،به کارم برسم 
-به کارت یا به یارت 
خندید 
شیوا: تو ناهار چی خوردی 
-هنوز نرفتم 
-ساعت ۲:۳۰ تو هنوز نرفتی برای نهار 
-اشتها نداشتم .حالا چی میخوری برم بگیرم 
-یه هنبرگر.
-باشه ،من برم خبر بدم میرم بیرون .بعدا حوصله اخم و تخم ندارم.
-پس بذار من هم بیام یه احوال پرسی کنم 
-باشه ،فکر کنم هردوشون تو اتاق نیما باشن 
 
با هم به اونجا رفتیم .شیوا یه سلام گفت ،آقا نیما شروع کرد از حال خودش و خانواده اش و خاله و عمو گرفته تا بقال سر محل داشت میپرسید . دیدم ول کن نیست رو به امیر گفتم :من میتونم برای یه لحظه برم بیرون ؟
الحمد الله نیما ساکت شد .
امیر :خواهش میکنم ،بفرمایید ....اتفاقی که نیوفتاده ؟
شیوا گفت :نه میخواد بره برای من و خودش نهار بگیره 
نیما گفت:اجازه بدید من میرم 
میدونستم میخواد برای شیوا خوش دستی کنه .عاشق بود دیگه ..........
 
یه لبخند زدم و گفتم ممنون میشیم 
 
سریع کتش رو برداشت ورفت .امیر یه نگاه به شیوا انداخت وگفت:کاش میشد یکی هم برای ما خوش دستی کنه 
 
شیوا هم فکر کرد امیر منظور ش به اونه دستپاچه شد .برای اینکه شیوا رو از تو اون وضعیت نجات بدم گفتم:آقا نیما خیلی با محبته .حتما این به شما هم ثابت شده 
یه ابروش رو داد بالا و گفت :از اینکه اون با محبته شکی نیست .اما موندم چرا موقع ناهار بخاطر سرما بیرون نرفت ،اما حالا با کله قبول زحمت کرد .
حرفش با گوشه و کنایه بود .نمیدونم چرا به این بدبخت حساس شده بود ؟نکنه از احساس اون به شیوا بو یی برده باشه .آخه نیما خیلی تابلو رفتار میکرد .
در جواب کنایه اش گفتم:خب شاید چون کس دیگه ای جز ایشون داوطلب نبودن .
نیشخندی زد و گفت:شاید هم اگر کس دیگه ای این کار رو میکرد مورد قبول شما قرار نمیگرفت.
بعد هم از اتاق نیما رفت بیرون.
رو به شیوا گفتم:منظورش چی بود ؟این به من چه ربطی داشت ؟
-نمیدونم به نظرم خیلی عصبانی شد .وای نکنه به نیما حرفی بزنه میونشون شکر آب شه .
-برای چی اینطور بشه ؟ تو و نیما که کاری نکردید.
-وای مستانه دلم شور میزنه 
-اه ،شیوا تو هم با این فامیلت . اگه این بین همه پسر خاله هات و پسر دایی هات خوش اخلاقه ،اونها دیگه چی هستن.
شیوا به طرف در رفت و گفت:وقت آوردی واسه شوخی کردن.
-حالا کجا میری؟
-برم با هاش حرف بزنم ببینم چی شده ؟
-مواظب باش کتکت نزنه 
-مستانه به جای این که دلداریم بدی ،داری تو دلم و خالی میکنی ؟!
چشمام رو درشت کردم و گفتم :پس معلوم شد دست بزن هم داره .
یه فحش ترکی داد که معنیش رو نفهمیدم .در حالیکه با اون از اتاق میومدم بیرون گفتم:خودتی ،با اون شوهر درازت.
دید حریف نمیشه بی خیال من شد ،رفت به اتاق امیر .
هی بگی نگی من هم بخاطر شیوا دلشوره داشتم .روی صندلی نشستم ،دستم رو به پاهام تکیه دادم و سرم رو روی دستم گذاشتم .نمیدونم چه وقت گذاشته بود که صدای پای شخصی رو شنیدم .
فکر کردم نیما س.
کی دیگه اشتها داره چیزی بخوره ؟ 
سرم رو بلندکردم .با دیدن استاد تعجب کردم و گفتم 
-سلام استاد .اینجا چکار میکنید؟
-سلام. امروز امدم اینجا هم به کار شما سرکشی کنم و هم اینکه راد منش رو ببینم 
نیما در حالیکه کیسه ساندویچ دستش بود وارد شد .لحظه ای هر دو بهم نگاه کردند و بعد نیما به طرف استاد اومد و گفت:استادصدیق !
استاد در حالی که با لبخند دست اون رو میفشرد گفت:وحیدی تو هم اینجا مشغولی ؟
-بله استاد .من و امیر رادمنش یک سالی هست که با هم کاری رو شروع کردیم .البته سرمایه اصلی رو رادمنش گذاشته ،من فقط با اون همکارم.
 
-خیلی خوبه .با پشتکاری که از شما دوتا جوون سراغ دارم مطمئنم موفق خواهید شد ....راستی رادمنش امروز هست .میخوام ببینمش .
گفتم:هستند استاد .شما تشریف داشته باشید،من میرم خبرشون کنم .
خوب شد استاد وقتی نیومد که من پشت میز منشی بودم .وگرنه گوشم و میگرفت و میفرستادم خونه و میگفت برو با اولیات بیا......
 
چند ضربه زدم و وارد شدم .قبل از هرچیز به قیافه شیوا خیره شدم .

 




:: موضوعات مرتبط: رمان تمنای وجودم , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: